در یک جاده پر پیچ و خم و تار
در یک اتوبوس پر ز اسرار
بیافتم من رازی ز خلقت
رازی که شود نوری به ظلمت
در آن اتوبوس تنگ و تاریک
که می گذشت ز جاده های باریک
ندیدم کسی، دوستی، آشنایی
داشتم حس غریب بی پناهی
بگفتم بخود، بگذرد این راه
چه سخت ،چه ساده، بی هیچ همراه
چو اتوبوس گذر کند، ز این راه
رساتد به مقصد، مرا سحرگاه
نماند ز راه و سختیش، اثری
چو به انتها رسد هر سفری
نبودم آگاه، این عمر من است
در این شب تاریک ، در حال رفتن است
چو نشناسم کسی را در این راه
نباشم با هیچکس همراه!
به سختی گذر کند، عمر م در این راه
شود مفصد برایم، دور و دیرگاه

ارسال نظر در مورد شعرگونه